...یادداشــــــــــــــــــــــت های من

بوی مهربانی می آیــــــــــــــــــد...کجا ایستاده ای؟! در مسیر باد؟

حالا دیگر یک خط درمیان گریه میکنم!

حالا دیگر

یک خط در میان گریه میکنم،

حالا دیگر

شانههایم صبورتر شدهاند

و با هر تلنگری که گریه میزند

بیجهت نمیلرزند!

انگار دیگر هیچ اتفاقِ عاشقانهای

از چشمهایم نمیافتد

و پاییزِ من

اتفاق زردیست

که میتواند

ناگهان در آغوشِ هر فصلی بیفتد!

حالا تو هی به من بگو

بهار میآید...

پی نوشت:تو نیستی و من هر روز، سکوت سنگین پشت پنجره را با گنجشک‌ها، قمری‌ها و چنار پیر کوچه قسمت می‌کنم.

[ پنج شنبه 14 آذر 1392برچسب:عاشقانه کوتاه,متن کوتاه, ] [ 22:20 ] [ باران ] [ ]

کاش میدانستی

به مرگ

گرفته ای مرا

تا به تبی راضی شوم

کاش می دانستی

به مرگ راضی ام وقتی که

تب می کنم از دوری ات !

[ سه شنبه 21 آبان 1392برچسب:عاشقانه کوتاه,متن کوتاه, ] [ 14:0 ] [ باران ] [ ]

پر رنگ ترین حضور این خانه

1
دستی تکان داد
و برای همیشه رفت
این زلزله ای که سال هاست
زندگی مرا می لرزاند
از همان تکان دست اوست

2
دنیا اگر
آسیابی به نوبت هم باشد
به ما بدبخت ها که برسد
برای خرد کردنمان می چرخد

3
کفش های جفت شده ات
پشت در خانه
بزرگترین غافلگیری دنیا است

4
کاری نمی شود کرد
با این همه حرف
که تو نیستی
و اسیر سکوت می شوند

5
برایم قصه ی آن درختی را بگو
که پاییز را باور نداشت
در روزهای سرد تنهایی
فکر می کرد
برگ هایش رفته اند که بهار را بیاورند..
این انتظار سخت نیست
وقتی بدانم تو یک روز می آیی

6
هفته هاست که نیستی
و هنوز
پر رنگ ترین حضور این خانه
جای خالی تو است

7
بازوانت
آتشکده ای ست خاموش
و من
کاهن مطرود معبد عشق

8
از بخت سیاه من بود
که در طالعم
اشتباهی عاشق شدن را نوشته بودند
اگر نه قایق کاغذی مرا
چه به دریای شما..

[ سه شنبه 15 آبان 1392برچسب:عاشقانه کوتاه,متن کوتاه, ] [ 21:55 ] [ باران ] [ ]

میگذرد...

 میگذرد..

این شبهای سرد..بی روح میگذرند...

این دلتنگی قلبم نیز میگذرد....

میگذرند این همه شبها بی حضور تو...

این لحظه های سخت بی تو نفس کشیدن میگذرند...

اما همه این لحظه ها به سختی میگذرند...

دلتنگی ام بی حد شده !! چون مرزی برایش قائل نشدم

هرگز نگفتم به قلبم دوستت داشته باشد - تا -...!!!

دوستت دارم - تا- خود خدا...

امشب به دنبال – تا-ی دوست داشتن ِ قلبم برای تو بودم !!

دوستت دارم - تا - ته دنیا..دیدم ته دنیا مرگ است .. !!

من بعد مرگ هم با توام ! سالهاست مرده ام..اما – تو – درمنی!!

در قلبمی ...پس دوستت دارم - تا- قیامت !

..می بینم سالهاست در قلبم قیامتی بر پاست...

قیامتی که از حضور توست ...

از آن گذشتم و دربهشتم وقتی تو را نفس میکشم..نفس !!

ودر جهنمم وقتی تو در هوایش نیستی ..نفس..!!

پس دوست داشتن ِ قلبم را- تائی- -نیست !!

من به خود خدا هم گفتم : دوستت دارم .....بدون هیچ -تائی-

اما تو چه زود از من بریدی ...!

با اولین – تا – دوستم نداشتی ..

تا قلبت حضورم را لمس نکند...!!

تا حد فراموشی...

[ سه شنبه 8 آبان 1392برچسب:عاشقانه کوتاه,متن کوتاه,کوتاه غمگین, ] [ 12:4 ] [ باران ] [ ]

او را گم کرده ام!

اتاقم بوی تنهایی می دهد
سجاده ام اما بوی تو را.

کجا دنبال گم شده ام بگردم؟
نمی دانم من دستهایش را رها کر ده ام یا او دست های مرا.
هنوز لب آخرین جاده با کفش هایم منتظرش هستم
از هر رهگذری هم که سراغش را می گیرم
جوابی روشن نمی شنوم
یعنی می شود که دوباره بیابمش
نمی داند که اینجا از بس به انتظارش ایستاده ام
کلاغ ها بر روی شانه هایم لانه کرده اند
تازه امروز چشم هایم دیگر نمی ببینند
هرچه به این عنکبوت ها التماس کردم نشد
آخر کارخودشان را می کنند
امیدوار بودم که حداقل زیر باهایم علفی بروید
اما از وقتی او رفته است بارانی نیامده
باهایم تاول زده اند
ورم هم کرد ه اند
آخه رگ هایم به سمت نیروی جاذبه یک طرفه شده اند.
من هنوز منتظرشم
دنبال گم شد ه ام.

 

[ پنج شنبه 27 تير 1392برچسب:متن کوتاه, ] [ 4:50 ] [ باران ] [ ]

خدا

سلام...

سلام خدای دلتنگی های روزانه ام...

سلام خدای بغض های شبانه ام...

سلام...

دوباره آمدم به هوایت... به کویت... به امید اینکه سرمست بازگردم...

خدایا چه بگویم؟

از کجاهای بی قراری؟

از دورترین نقطه ها آمده ام...تنهایم...بی کس!

و اندکی دلگیر...

خدایا امروز هم شاید بی تو گذشت... فردا را چه کنم؟

دلی می ماند آیا؟

لبی میخندد آیا؟

یا که باز چشمی خواهد گریست؟

خدایا میدانم تو هم دلت مرا می خواهد ... اگر نمیخواست که نبودم!

که نبودم اینچنین بی تاب ِ دستانت...

هنوز کودکم...هنوز ...

خدایا کودکت را سفت در آغوش بگیر...

که ترسی دارم عظیم...

میدانم ... میدانم ... میدانم ...

فرصتی نیست...

می آیم ...

از این جسمی که بی جان خواهد شد...

دست روی شانه ام بگذار خدا...

میترسم... من... از آتشی که تا به امروز برای خود جمع کرده ام!

می سوزم خدا ...

می سوزم... می سوزم...

دلم گرفته! آن را بگیر... رویش سطلی آب بریز...

مگذار کار از کار بگذرد...

مگذار خاکستر شوم خدا...

با دلی پر امید رو به تو آوردم... مرا در آغوش بگیر خدا...

مرا ببوس...
 

[ یک شنبه 2 تير 1392برچسب:متن کوتاه , ] [ 15:25 ] [ باران ] [ ]

آدمک

 

وقتی به دور و برم نگاه میکنم. تمام نفس ها مصنوعی هستن. لبخند ها و دست

 

ها برای لمس وجودت ساختگی..آفتاب زیباست اما حس گرمای قلب ها

 

احساس نمیشود .عشق همان عشق است اما در قالب تملق و بی

 

اعتباری جا خوش کرده ست. مهربانی را چقدر مفت گران میفروشند. در دیار

 

من : آدمک ها بسیار سخت با دروغ همراه هستند و گاهی به جریان رود بی اعتمادی خود را


میسپارند.........!!

 

برای احترام به هم تملق میکنند و به دور از چشم ها خیانت.....

 

گاهی دلم تنگ میشود برای یک نگاه گرم....برای یک احساس پاک....

 

آدمک ها تو را به قیمت سود تو تحویل میگیرند..چقدر هوای این روزها متورم و

 

دلگیر است..اگر آدمک گفت می ماند حتما در نقش بازیگری نو در سالن

 

اجتماعات شهر در حال بازی کردن است . زیاد جدی نگیر...!!وقتی نقشش

 

تمام شد میرود...بیصدا و آهسته فقط مواظب باش گاهی که حوصله اش

 

سر رفت دلت را به دستش ندهی تا سرگرم شود...آدمک میرود یا بی خبر

 

قلب و دلت را میبرد یا اینکه بی تفاوت دلت را پرت میکند ومیشکند ...آدمک گاه که


مهربان

 

است در گیر تو نیست فقط پوشال تنش اذیتش نمیکند... زیاد جدی نگیر

 

آدمک حتما میرود..........وتو به آسمان ساده دلت لبخند میزنی....و در انتظار

 

آدمک های قصه ات شب و روز را سپری میکنی.. تو نفس میکشی در حالی

 

که شاید مرده ای و شاید مانند مسافری در حال گذشتنی.... و آرزوی

 

خوشبختی دخترک همسایه را در کنار آدمک داری!!!

 

 

[ شنبه 12 فروردين 1392برچسب:متن کوتاه , ] [ 21:7 ] [ باران ] [ ]

آرامم

چقدر کم توقع شده ام

نه آغوشت را می خواهم نه یک بوسه نه دیگر بودنت را..

همین که بیایی و از کنارم رد شوی کافیست

مرا به آرامش می رساند….

حتی اصطحکاک سایه هایمان… کافیست

 

 

 

 

[ یک شنبه 28 دی 1391برچسب:متن کوتاه , ] [ 23:0 ] [ باران ] [ ]

کاش میدانستی


کاش می دانستی که هر چیزی را آغازی بیش نیست، نه آنکه به بهانه شروعی

دوباره گذشته ای از مه و آتش را بی زمزمه ای از ذهن کوچه های خاطره پاک کنی.

در باور کودک درونت از زندگی نقشی کرده ای بر صفحه خط خطی ذهنت شاید عصیان

های رنگ باخته ات را از نگاهم پنهان سازی. اما اگر اندکی به عمق دیدگانم

خیره شوی

در خواهی یافت:


"نه آنم که در لابلای افکار پوسیده ات اسیرم کرده ای که سبک بالم و هر آن

میل پر کشیدن مراست."

[ چهار شنبه 23 آذر 1391برچسب:متن کوتاه , ] [ 20:30 ] [ باران ] [ ]

به دنبال خدا نگرد!

به دنبال خدا نگرد

خدا در بیابان های خالی از انسان نیست

خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست

به دنبالش نگرد



خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست

خدا در قلبی است که برای تو می تپد

خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد



خدا آنجاست

در جمع عزیزترینهایت

خدا در دستی است که به یاری می گیری

در قلبی است که شاد می کنی

در لبخندی است که به لب می نشانی

خدا در بتکده و مسجد نیست

گشتنت زمان را هدر می دهد

خدا در عطر خوش نان است

خدا در جشن و سروری است که به پا می کنی

خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دور از انسان ها جست و جو مکن

خدا آنجا نیست



او جایی است که همه شادند

و جایی است که قلب شکسته ای نمانده

در نگاه پرافتخار مادری است به فرزندش

در نگاه عاشقانه زنی است به همسرش

باید از فرصت های کوتاه زندگی جاودانگی را جست



زندگی چالشی بزرگ است

مخاطره ای عظیم

فرصت یکه و یکتای زندگی را

نباید صرف چیزهای کم بها کرد

چیزهای اندک که مرگ آن ها را از ما می گیرد

زندگی را باید صرف اموری کرد که مرگ نمی تواند آن ها را از ما بگیرد

زندگی کاروان سرایی است که شب هنگام در آن اتراق می کنیم

و سپیده دمان از آن بیرون می رویم

فقط یک چیزهایی اهمیت دارند

چیزهایی که وقت کوچ ما، از خانه بدن، با ما همراه باشند

همچون معرفت بر الله و به خود آیی



دنیا چیزی نیست که آن را واگذاریم

و با بی پروایی از آن درگذریم

دنیا چیزی است که باید آن را برداریم و با خود همراه کنیم

سالکان حقیقی می دانند که همه آن زندگی باشکوه هدیه ای از طرف خداوند است

و بهره خود را از دنیا فراموش نمی کنند

کسانی که از دنیا روی برمی گردانند

نگاهی تیره و یأس آلود دارند

آن ها دشمن زندگی و شادمانی اند



خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی برگردانیم

سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسید:



آیا "زندگی" را "زندگی کرده ای"؟

 

با تشکر از آقا مهدی

[ پنج شنبه 9 شهريور 1391برچسب:متن کوتاه, ] [ 14:32 ] [ باران ] [ ]

خدایا

خدایا...!

تو را غریب دیدم و غریبانه غریبت شدم...

تو را بخشنده پنداشتم و گناهکار شدم...

تو را وفادار دیدم و هر جا که رفتم بازگشتم...

تو را گرم دیدم و در سردترین لحظه ها به سراغت آمدم...

تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی؟!

[ چهار شنبه 1 شهريور 1391برچسب:متن کوتاه, ] [ 14:25 ] [ باران ] [ ]

باران

در سوگ غم نشستم بی آنکه بدانم با رفتنت همه ی غم هایم دوباره زنده می شود.
قدم های قدرتمند تو بر قلب رنجورم کوبیده می شود ، منکه سکوت کرده ام دیگر چرا
تحمیل می کنی؟

باران دوباره باریدن گرفته است...
تو در کنار منی و در جست و جوی باران.
چه قدر به باران حسادت می کنم!
یک ساعت غمگین روی میز اتاقم دارم که مثل همیشه خسته و ناتوان زمان را به حرکت در
می آورد
با اینکه می گویند ساعت ها خسته نمی شوند اما این یکی از بودن اما نبودن تو خسته
شده است....

غرور من سدی ساخته است برای جلوگیری از جاری شدن اشک هایم.....
به دستهای یخ زده و سردم می نگرم...
گاهی فراموش می کنم که تو در کنار من نیستی.....
نمی دانم چرا اما از گریه می ترسم...
ای کاش فراموش کنم که در کنار منی.
باران قطع می شود.
ومن مثل همیشه سکوت می کنم....

[ یک شنبه 22 مرداد 1391برچسب:متن کوتاه, ] [ 2:15 ] [ باران ] [ ]

آرامم...

آرامم...

مثل مزرعه ای که تمام محصولش را ملخ ها خورده اند!

دیگر نگران داس ها نیستم...

 

"هست" را اگر قدر ندانی میشود "بود"

و چه تلخ است...

"هست" کسی "بود" شود!

 

اعتبار آدم ها به حضورشان نیست

به دلهره ایست که در نبودشان حس می شود!

[ جمعه 30 تير 1391برچسب:متن کوتاه, ] [ 14:10 ] [ باران ] [ ]